الهه ی الهام
انجمن ادبی

 

« وادی هشت»
بوسه ای از لب تو؛
می برد یاد مرا تا ته دشت
می دمد یک گل سرخ
آری آن دم که لبم روی لبان تو نشست.
خرّم آن روز که یادت برود،
لب خود را ز لبم برگیری
دست در دست و لبم روی لبت
خوش ببوسیم و برقصیم و بکوبیم، در این وادی هشت
مرغ جان را بدهم پر،
برود خانه ی دوست
باقی عمر از این جام پُر از شور و شعف
لب من با لب تو جمله شود ساکن دشت.
غلامرضا حاجی محمد
شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 15:12 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«نیایش واپسین»
در سکوت مرگبار کوفه
در غریو بی صدای بیداد
مردی از تبار عشق
به تکاپو افتاد
تا بگیرد داد مظلوم از ظلم
تا نشاند به لبان بسته
سایه ای از خنده
تا بچیند ز رخ کودک بی فردا
اشکهای نم نم که روان گردیده
از هجوم بیداد
از غم بی پدری
از نبود نانی که کند سیر دلش
در دل یک شب استبدادی
مرد عاشق برخاست
بدره ی عشق به دوش
کوی و برذن پیمود
با تلنگر در هر خانه که غم پنهان بود
که غم بی پدری سخت و جانفرسا بود
به صدا در آورد
سهمی از عشق گذاشت
و روان شد سوی یک کوی دگر
که صدایش می کرد
مادر دلخسته، کودک بی فردا، قُمری لب بسته
کودکان کوفه، مادران تنها
توی شب های سیاه
منتظر می ماندند
تا که باز آواز مرد عاشق شنوند
بنوازد در را
ذره ای عشق گذارد بر در
و روانه گردد سوی یک کوی دگر
که طنین غم و داد
خواهد از عشق و وفا استمداد
در فضای کوفه
مردکی پُر کینه
دل شب می کاوید
تا که پیدا سازد
مرد عاشق پیشه
که صداقت می کاشت در دل و اندیشه
مردک پُر تلبیس
عهد و پیمانی داشت
با شب و با ابلیس
آرزو داشت که باز
خنده زنجیر شود
غم و درد و گریه
باز پاگیر شود
بی درنگ جمع شود
بذر عشق از کوفه
در سحرگاهی تار
در دل ماه صیام
در شب لیله ی قدر و شب نوزدهم
مرد عاشق برخاست
سوی مسجد آمد
تا که سر را ساید
بر در قبله ی عشق
با خدا راز کند
بر سر سجده ی عشق
تا بخواهد از یار
کودکان فردا
بی غم و غصّه و رنج
زندگی ساز کنند
عشق آغاز کنند
مادران تنها
همسران غمگین
بی محابا نکنند به تباهی تمکین
مرد عاشق پیشه
سر که بر سجده گذاشت
دست ابلیس از پشت
به فلق زد انگشت
گل عاشق را چید
بذر کینه پاشید
تیغ زهرآلودش
فرق عاشق یشکافت
خون گلگونه ی عشق
سجده را رنگین کرد
مرد عاشق پیشه
به خدا تمکین کرد.
نیروانا
دوست و همکار الهه ی الهام
 
 
سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, :: 12:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« بالا»
چه قدر عاشقانه می تازد
سمن قلب من
برای آغوش تا همیشه پُر شکوهت
ببین!
تپش های پُر از شوقش
تا خود فلک رفته است.
مجنون تر از لیلی
گلبرگ دستان لطیفت را
شکوفا کن،
برای گم شدن
در معراج گل شدن.
سمیرا میرزا جانی
عضو انجمن ادبی الهه ی الهام
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: 16:11 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«بهار»
بهار تو چه نام قشنگی!
حسّ تازه شدن
بهار، چه بو و برنگی!
رها شدن از خود
غرق بو شدن
نفس نفس زدن از دویدن بسیار
بهار حرف ندارد
با این هوای پُر از پاک
که گنجشک های عاشق باران
سر نشستن روی بلندترین و ضخیم ترین شاخه های درخت
چه قدر شلوغ می کنند؟!
بهار حرف ندارد!
حتی پرنده ها برای شنیدن صدای پای تو
چراغ های زبان را خاموش کرده اند.
بهار حرف ندارد!
تنها هوا دارد
و حسّ بلعیدن، شعله می کشد در تمام رگهایم
بهار، آمدن توست
از قرن های دوی به نام فاصله.
بهارِدیدن رویت
به یاد غروب های جمعه ات...
و بی صدا گریستن
درون قلب خسته ام
در هر دم و هر بازدم
من بهار می خواهم
بهار حرف ندارد...
سمیرا میرزاجانی
عضو انجمن ادبی الهه ی الهام
 
 
 
 
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: 16:7 :: نويسنده : حسن سلمانی

«دوبیتی»

نرگس مست تو انگار شرابی دگر است

حالم از دست تو انگار خرابی دگر است

من شیدا چه کنم تا که شوم هاله ی دوست

هاله ی وصل تو انگار سرابی دگر است

غلامرضا حاجی محمد

یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, :: 12:40 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« پوچی»
دخترک پوچی را به تمامی می خواست
او در آن وادی سرگردانی
در پی یافتن مقصودی
سر به بالین تماشا می رفت
آشیانش را
پر مرغان صداقت
سوی مرداب سبکباری ها
با چنان اندوهی
بی صدا می بردند
او دگر می دانست
مقصدش پوشالی است
تو خالی است
چهره اش را پوشاند
دست هایش گفتند:
«چهره می پوشانی؟
تو خودت خواسته ای
مقصدت پوچ شود
رهروت تار شود»
دخترک می گریید
و نمی دانست او
در سراپرده ی یک حسّ غریب
چشمه ای می جوشد
چشمه ای آبی رنگ
و صدایی در آن
دخترک را می خواند:
«باز کن چشمت را»
ولی افسوس که آن حسّ غریب
دخترک را آشفت
دخترک خسته و رنجور و غمین
پای در راه نهاد
با شتابی خالی
سوی گورستانی
جشن روییدن خود را در خاک
به تماشا بنشست.
نیروانا
دوست و همکار الهه ی الهام
 
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

هوا بس ناجوانمردانه آلوده است
نه از بنزین
که از ظلم سیاه دشمن دژخیم و افسونگر
دلم بی پرواز می خواهد
دلم یک آسمان آبی بی باز می خواهد
نمی دانم چرا سیمرغ را مرغان نمی جویند
نمی دانم چرا از عطر آزادی دگر مرغان نمی گویند
هوا دلگیر دلگیر است
دلم آواز می خواهد
دلم یک نغمه ی لاهوتی دمساز می خواهد
نمی دانم چرا کز دین فقط رعب و ریا مانده
نمی دانم چرا در این فضای دینی حاکم
ریا هم رو سیا مانده؟!
خشنود آرام
دبیر زبان انگلیسی و مبلغ نماز و قرآن
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:20 :: نويسنده : حسن سلمانی

دلم برای خودم تنگ می شود اینجا

و قلب ثانیه ها سنگ می شود اینجا

تمام واژه ها مثل سایه خاموشند

سکوت شب همه آهنگ می شود اینجا

عبور گام های بی قرار تو روی دلم

دوباره پر از رنگ می شود اینجا

صدای گریه ی من با سکوت مبهم تو

چقدر عجیب هماهنگ می شود اینجا

برای وصف تمنای این دل تنها

همیشه بین عبارات جنگ می شود اینجا

سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:اینجا,محدثه,سنگ,رنگ, :: 10:37 :: نويسنده : حسن سلمانی

لبخندهایت را قاب کرده ام

نمی شود نگرانشان نبود

کلاغ پیر این مزرعه

لبخندت را خواهد دزدید

آوازش در گلو خفه مانده مدت هاست

می دانستی؟!

آوازی که به تاراج می برد این سکوت را

سال هاست کسی به رویش نخندیده

دلم برایش سوخت

لبخندت را رو به پنجره قاب کردم...

سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:محدثه,قاب,کلاغ,الهه, :: 10:32 :: نويسنده : حسن سلمانی

حسرت شنیدن یک کلمه

یک نگاه

یک با هم بودن

در دلم مانده!

اشک؛ قطره قطره،

چشم هایم را ترک می کند!

پنجره ای که خسته است!

از بودن من در پشت آن!

و نگاه هایی که به انتهای کوچه نرسیده!

خسته و کسل باز می گردند!

...

خورشید لحظه لحظه بالا می آید!

از کتاب مجموعه شعر: صنلی خالی

دکتر حسن باقری صمغ آبادی

 

 

یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:اشک,حسن,پنجره,کوچه, :: 12:1 :: نويسنده : حسن سلمانی

روبرویم یک صندلی است!

خالی!!!

خالی و مرا بر و بر نگاه می کند!

کسی آنجا نیست!

خاطره خانم پرسه می زند!

کسی بود!

که روزی روزگاری،

می آمد

روبروی خاطره نشسته ام!

نگاهم می کند!

امشب تولد یک خاطره است!

میهمانش من!

میزبانش او!

او یعنی خالی! او یعنی خاطره!

خاطره ای ازلی ذر خیال من!

او یعنی همه! همه یعنی یک!

او یعنی« یک صندلی خالی»!!!

از کتاب مجموعه شعر: صندلی خالی

دکتر حسن باقری صمغ آیادی

یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:صندلی,حسن,خاطره,خالی, :: 11:26 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

کوچه پس کوچه ها!

صدای خش خش برگ ها!

زیر پای یک تنها!

در یک غروب بعد از ظهر!

پاییزی پاییزی!

که،

بهار رفته است!

تنهایی؛

قدم زدن؛

بهانه دارد!

بهاری دیگر فرا رسد،

بهانه ها خواهند مرد!

از کتاب مجموعه شعر: صندلی خالی

دکتر حسن باقری صمغ ابادی

یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:کوچه,برگ,پاییز,حسن, :: 11:21 :: نويسنده : حسن سلمانی

اینجا شلوغ است!

همانند دل تو شلوغ شلوغ!

اما دل من ساکت است

همانند چشم های ساکت و بی سرانجام تو

چشم های معصوم و کنجکاو تو!

راستی شلوغ بودن هم عالمی دارد

اما ساکت بودن چه عالمی می تواند داشته باشد؟

 

هوا امروز خوب است

بوی خوب دیروزها را می دهد

بوی زندگی

بوی بودن

اما فردا؟

هیچ نمی دانم

ای کاش فردا هم بوی خوب دیروز را داشته باشد!

از کتاب مجموعه شعر:صندلی خالی

دکتر حسن باقری صمغ آبادی

یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:عشق,امروز,فردا,حسن, :: 11:14 :: نويسنده : حسن سلمانی

گفتم: بیا!

آمد!

دست در دست حس

دریاچه را دور زدیم!

نا باورانه، عشق را،

در این شرجی مه گرفته،

دوباره باور کردم!

اگر دست هایش در دست هایم خواب نبودند؛

دریاچه از ذوق

برای غرق کردنش، لحظه ای هم درنگ نمی کرد!

از کتاب مجموعه شعر:صندلی خالی

شنبه 18 شهريور 1391برچسب:حسن,باقری,صندلی خالی,الهه ی الهام,نیرنگ, :: 8:47 :: نويسنده : حسن سلمانی

دور می شویم از چراغ ها

باز می شوند گره گرم سرانگشت ها

و طعم دلچسب خیال

زهر می شود در سکوت ها

دور می شویم و خاطره...

دور می شویم و آه...

دور می شویم و وقت که نمی رسد به انتها

چشم های تو رنگ راز می شوند

و نام کوچکت

«گناه»

میان تمام نام ها

دور می شویم و واژه ها

چه قدر زشت می شوند

تا همیشه ی همیشه اشتباه

       *    *    *

دور می شویم و

دیر می شوند

تمام زودها

 

شنبه 18 شهريور 1391برچسب:میترا,گناه,خاطره,الهه ی الهام, :: 8:39 :: نويسنده : حسن سلمانی

در انتهای بودنم

غم لانه کرده در دلم

آتش زبانه می کشد

از دست و پای گفتنم

دیروز را گم کرده ام

در جستنش دیوانه ام

فردا قراری تازه دارم

با رازقی های حیاط خانه انم

شاید که او هم مثل من

گم گشته دارد در دلش

وقتی نگاهش می کنم

او هم نگاهم می کند

وقتی صدایش می کنم

او هم صدایم می کند

من درد دل وا می کنم

او هم شکایت می کند

من درد خویش از بی کسی

او هم ز هجران کسی.

شاعر و نویسنده ی رمان«کابوس»

خانم:زهرا محمدی

پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:زهرا محمدی,کابوس,الهه ی الهام, رازقی, :: 11:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

چه رستاخیز زیبایی است!

آن دم کز نگاه گرم تو بر خاک خاموش وجودم

رویش خورشید می بینم

و زیباتر...

شکوه کوه های سر به دامان زلال آسمان بخشیده

کاندر جای پای تو

به روی خاک بکر سرزمین ذهن خود جاوید می بینم

و قاب قلب خود را مسخ تصویری به نام

« یاد تو!»

دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:حسن سلمانی,میرزا پور,یاد تو,رستاخیز, :: 10:24 :: نويسنده : حسن سلمانی

 شعر: ما دو تن....عبدالله همتی

چون قصه ی عشق ما دو تن دیگر نیست

چون لاله ی ما ،هیچ گلی پرپر نیست

تو مثل نفس می روی و در پی تو

می میرم و پایانی از این خوشتر نیست

 

می خواستی از قرار خود را بکشم

رفتی که در انتظار خود را بکشم

ای کاش خدا هزار جانم می داد

تا بی تو هزار بار خود را بکشم

عبدالله همتی 

 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:همتی,دوتن, :: 18:41 :: نويسنده : حسن سلمانی

 شعر: ای عزیز......محسن قویدل

تا ابد محبوب خوبانی عزیز

وارث شغل رسولانی عزیز

می گریزد دیو جهل از سایه ات

زین سبب مانند قرآنی عزیز

بر زمین خشک استعدادها

مطمئناً همچو بارانی عزیز

پیشرفت ملک و دین از رنج توست

لیک خود چون گنج، پنهانی عزیز

گرچه آرامی به چشم غافلان

عاقلان دانند، طوفانی عزیز

محسن قویدل

دبیر ادبیات چهاردانگه 

 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:ای عزیز,محسن,قویدل,الهام, :: 18:39 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

با سلامی دوباره به دوستان جدید و قدیمم.

سمیرا میرزا جانی از اعضای قدیمی  انجمن ادبی و درحال حاضر دانشجوی رشته ی ادبیات است. گاهی هم من را قابل می داند و سروده هایش را برایم می فرستد تا بخوانم و اگر شد برایش نقد کنم. حالا می خواهم آخرین شعرش را با کمی دخل و تصرف و البته با اجازه ی خودش برای شما بنویسم که هم با سمیرا و شعرش آشنا بشوید و هم شعرش را نقد کنید. با تشکر .حسن سلمانی

«آیدا...»

آیدا تر از آیدا!

نفس بده من را

سمّی ست این هوا

باد است بیرون آه!

درخت، بی طاقت

موهاش افشان است

باران شده آیدا!

پرنده هایت را

رها رها رها

در آسمان بگذار

در آسمان تنها

با بال ها تنها

آبی تر از پرواز

پر باز می کنیم

 پرواز می کنیم

طوفان شده آیدا!

کنار دست من نشسته ای امّا

نشسته ای و باز

 لبخند می زنی

لبخند بر هرچه

اندوه می زنی

لبخند را بگو قهقهه سر دهد

اندوه را بگو مضحکه کم کند.

شعر از سمیرا میرزا جانی 

 

 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:سمیرا,ایدا,الهه,الهام, :: 18:37 :: نويسنده : حسن سلمانی

 شعر آذری... آصف محمدی

آقای آصف محمدی ، بازنشسته ی آموزش و پرورش است امّا هنوز، شکر خدا، دست از کار نکشیده و از پا ننشسته است . هنوز موتور راه انداز مدارس است .علاوه بر تمام ویژگی های اخلاقی پسندیده ای که دارد و نیازی به بازگویی نیست، دستی هم در شعر و ادب دارد. نمونه ای از شعرش را که پر از واج آرایی و نغمه ی حروف است برایتان نقل می کنم:

«گونده منه باش ووران،

 ایندی منه داش ووریر

ایندی منه داش ووران،

 ئوزگه لره باش ووریر

 دوشمن اگر داش وورا

دردینه دوزمک اولار

باخ بورا سوز بوردادیر

داشلاری یولداش ووریر

شعر: آصف محمدی

 

 

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:29 :: نويسنده : حسن سلمانی
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان