الهه ی الهام
انجمن ادبی
انگشانم که لای ورق های دیوان حافظ می رود؛ دست و دلم می لرزد. دلم می خواهد، همیشه بگوید:
«یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور!»
نیروانا جم
یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, :: 16:27 :: نويسنده : حسن سلمانی
اگر از حال ما می پرسی ای دوست
ملالی نیست جز اندوه بسیار!!!
مجید خادم
یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, :: 16:26 :: نويسنده : حسن سلمانی
من همیشه به یادت هستم؛ امّا هیچ شاهدی ندارم، جز کلاغ بام خانه، که او هم حقیقت را به تکّه نانی می فروشد.
مجید خادم
یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, :: 16:25 :: نويسنده : حسن سلمانی
حافظ:
گر خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگر گوشه ی مردم دادم
مجید خادم
یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, :: 16:22 :: نويسنده : حسن سلمانی
الهه ی الهام:
ربّ النوع الهام. آن که چیزی را به دل انسان می اندازد. کسی که همیشه و همه جا همراه انسان است و به او الهام می کند و می آموزد و منشأ خلاقیت و آفرینش ادبی و هنری در انسان است.
الهه ی الهام؛ اسم انجمن ادبی و وبلاگ همین انجمن با مدیریت حسن سلمانی هم می باشد.
یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, :: 16:21 :: نويسنده : حسن سلمانی
پریشهر:شهر پریان؛
این ترکیب را قبلاً در جایی نه دیده و نه شنیده بوده ام. حتی چند فرهنگ لغت را هم گشتم و ندیدم.اولین با در شعر« هبوط» و داستان کوتاه« هبوط» آن را به کار بردم ؛ به معنای « بهشت»
و بار دیگر، در داستان کوتاهی به همین اسم – پریشهر- به کار بردم. با معنی کنایی و دوگانه ی آرمانشهر و شهری که در تصرّف اجنه و ارواح پلید است.
حسن سلمانی
یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, :: 16:19 :: نويسنده : حسن سلمانی
نیا باران، زمین جای قشنگی نیست
من از جنس زمینم،
خوب می دانم
که اینجا جمعه بازار است
و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک
نسیه می دادند
در اینجا قدر مردم را به جو اندازه می گیرند
در اینجا شعر حافظ را
به فال کولیان در به در اندازه می گیرند
نیا باران،
زمین جای قشنگی نیست...
نیروانا جم
یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : حسن سلمانی
«شاعران و سیاستمداران»
سال هشتاد وشش برای نوشتن داستان کوتاه« بازی»، در به در به دنبال پیامک می گشتم و به هر دوست و آشنایی که می رسیدم، از او می خواستم که چند تا پیامک یا برایم بخواند و یا به تلفنم ارسال کند. طولی نکشید که بیشتر از هزار تا پیامک به دستم رسید. آنهایی را که راست کارم بودند در داستانم گنجاندم و بقیه را در سررسیدم یادداشت کردم تا شاید در چنین روزی از آنها استفاده کنم.
یکی از این پیامک ها را دوستی که الهام بخش چند داستان از جمله؛ بازی و قهوه ی تُرک و شاهکار است، و همیشه اصرار دارد که اسمی از او در میان نباشد برایم فرستاد. امروز بعد از گذشت پنج سال می خواهم آن را از میان یادداشت های قدیمی بیرون بکشم و برای استفاده و التذاذ دوستان الهه ی الهام به نمایش بگذارم:
«شاعران و سیاستمداران»
شاعران کوچک، حرف های قدیمی را تکرار می کنند.
شاعران متوسط، به سلیقه ی مردم شعر می سرایند.
شاعران بزرگ، سلیقه ی مردم را می سازند.
سیاستمداران کوچک، مردم شهر را به جان هم می اندازند.
سیاستمداران متوسط، کشورها را به جنگ وا می دارند.
سیاستمداران بزرگ، جهان را به لجن می کشند.
سیاستمداران کوچک، از شاعران کوچک خوششان نمی آید.
سیاستمداران متوسط، شاعران متوسط را دوست ندارند.
سیاستمداران بزرگ، از شاعران بزرگ وحشت دارند.»
با این حساب پیدا کنید پرتقال فروش را...
آیا هیچگاه، هیچ شاعر با شعوری بر تختگاه هیچ حاکم سیاستمداری، پیشانی ارادت و بندگی خواهد سایید؟
آیا میان شعر و سیاست آشتی و آشنایی برقرارخواهد شد؟
آیا شعر...؟
آیا شاعر...؟
آیا سیاست...؟
آیا سیاستمدار...؟
مهر در پایان است نکند مهر تو با تقویم است من ز تقویم دلت باخبرم همه ماهش مهر است همه روزش احساس زنده باشی ای دوست عزتت افزون باد!! یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی جاهایی قدم بگذار که وقتی فیلم تکرار قدم هایت را گذاشتند، از مکان های رفته، پشیمان نشوی. نیروانا جم چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 10:49 :: نويسنده : حسن سلمانی
«مدار صفر درجه»
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم، شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
افشین یداللهی
تیتراژ پایانی سریال مدار صفر درجه
دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 16:12 :: نويسنده : حسن سلمانی
«حرف های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن که باخبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی... ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چه قدر زود
دیر می شود...»
قیصر امین پور
دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی
«سه تار بزن»
دلم گرفته عزیزم، کمی سه تار بزن
تمام غربت آیینه را هوار بزن
و حرف ها ی دلت را که مثل من تنهاست
بخوان و در غزلت شاعرانه جار بزن
دوباره چتر خودش را خزان گشوده به باغ
سری به وسعت تنهایی بهار بزن
اگر که لهجه ی باران هنوز یادت هست
به روی پنجره طرحی به یادگار بزن
پُر از ترنّم باران شده نگاهت، پس
به همنوایی شعرم بیا سه تار بزن.
پگاه تیموری
روزنامه ایران- ش2158
دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 16:4 :: نويسنده : حسن سلمانی
«سوتی نامه»
اولین سالی بود که در پایه ی سوم دبیرستان تدریس می کردم.در اولین هفته ی شروع سال تحصیلی متوجه شدم که دانش آموزان این کلاس موقع صحبت کردن من کاملاً ساکت هستند و با دقت به کلمه به کلمه ی درس گوش می دهند و این با اوصافی که از بچه های سوم انسانی شنیده بودم مغایرت داشت.بعد از سه ماه، یکی از بچه ها به اسم حسین با لحنی گلایه آمیز گفت:« آقا شما چرا سوتی نمی دین؟» با تعجب گفتم:« سوتی؟... منظور؟...»
از لای کتاب هایش یک برگه ی امتحانی درآورد که پشت و رویش را با خط اجق وجقی شبیه خط دعانویس ها پر کرده بود. در بالای برگه عبارت« سوتی نامه» را داخل گیومه گذاشته بود. حسین ادامه داد:« آقا این سوتی نامه اس. هر معلمی که سوتی داده ما توی این به اسم خودشون ثبت کردیم. همه هم یه جورایی یا سوتی دادند یا تکیه کلام دارن؛ اما شما سه ماهه که ما رو سر کار گذاشتین.» کاغذ را نزدیکتر آورد و نشانم داد. از مدیر و معاونین گرفته تا دربان و دفتردار مدرسه هر کدام دو سه مورد نقل قول داشتند؛ اما جلوی اسم من هنوز فقطدونقطه«:» بود.
بچه خواستند اجازه بدهم حسین سوتی نامه اش را بخواند. اما به لحاظ اخلاقی و حفظ شان همکارانم و علی رغم میل باطنی ام نتوانستم با تفریح جدید و دلچسب موافقت کنم. با قیافه ای جدّی کنترل کلاس را به دست گرفتم و گفتم:« بچه ها کتاب ها باز... صفحه ی ...» و با اعتماد به نفس بیشتر شروع کردم به روخوانی شعر« داروگ» نیما یوشیج. همان اول بسم الله، دوقانلو- مبصر تخس کلاس- پرسید:« آقا داروگ یعنی چی؟»
قبلاً این شعر را با صدای استاد شجریان شنیده بودم و کلیّت موضوع دستم بود. جواب دادم:« به احتمال زیاد اسم پرنده ایست که پیام آور باران و برکت است!» و شروع کردم به دکلمه ی ادامه ی شعر. امّا قبل از این که شعر به پایان برسد، حسین ذوق زده، بال بال می زد که :« سوتی، سوتی». شوکّه شده بودم. پرسیدم:« چه خبرته؟!» صفحه ی توضیحات کتاب را نشانم داد و با صدای بلند طوری که توجه همه را جلب کند، خواند:« داروگ یعنی قورباغه ی درختی. به اعتقاد اهالی مازندران، هرگاه داروگ بخواند باران می بارد. دار یعنی درخت و وگ یعنی قورباغه.» و بلافاصله سوتی نامه اش را درآورد و جلوی دو نقطه ی اسم من نوشت:« داروگ، پرنده و قورباغه درختی.» و نفس راحت و پیروزمندانه ای کشید. دوقانلو که کار را خراب کرده بود از روی بدجنسی و البته خوشمزگی کلاس را ساکت کرد و توضیح داد:«خفه شید. شما بهتر می دونید یا آقا؟!... قورباغه هم یه جور پرنده اس دیگه؛... اگه پرنده نبود که نمی تونست بپره بره بالای درخت آواز بخونه که... آقا راست می گه.» و خودم فهمیدم دوستی این خاله خرسه چه قدر کار را خراب تر کرده است.
سال ها بعد که در اداره ی کلاس و روش های تدریس تجربه ی بیشتری به دست آوردم، بچه ها را وادار به روخوانی از روی متن کتاب می کردم؛ امّا جایی که احتیاج به تشریح و توضیح داشت ناچار بودم چند خطّی را خودم از روی کتاب بخوانم. این بار در همان شروع روخوانی، عبارت:« گرچه چینی ها صدها سال پیش...» را این طور خواندم:« گرچه سینی ها صدها سال پیش...» و بازهم با انفجار خنده و قهقهه های چه هایی از همان جنس مواجه شدم. امّا این دفعه بعد از ساکت کردن کلاس با لحنی آرام و تاثیرگذار گفتم:«همون طور که می دونید، عرب ها حروف«گ، چ، پ ، ژ» ندارن و حروف نزدیک به اون ها رو تلفظ می کنن. مثلاً به ژاپن می گن جابُن. حتّی پیامبر(ص) هم در حدیثی فرمودن:« اطلبواالعلم ولو بالسین» چون نمی تونستند «چ» رو تلفظ کنند؛ من هم یک لحظه حواسم به اون حدیث پرت شد و قاطی کردم.»
رشتبری، گُنده ی بامعرفت کلاس که از توجیه من غافلگیر شده بود و بی اختیار می خندید، گفت:«آقا، خوش به حالتون! شما باسوادید و لیسانس دارید، هرچی هم که بگید ما باور می کنیم.» آهی کشید و ادامه داد:« خوش به حالتون! شما خیلی زود می تونیدسوتی هاتونو جمع و جور کنید؛ امّا، مابدبخت ها چی؟... سوتی که بدیم، دادیم دیگه...!»
این مطلب برای درج در کتاب خاطرات معلم ها
و به پیشنهاد همکارم آقای منصور معارفی ، در سال هشتاد وشش نوشته شد.
حسن سلمانی
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 16:52 :: نويسنده : حسن سلمانی
شاملو:
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به روایی نیاویزم!
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر
ننشانم از ایمان خود چون کوه
یادگاری جاودانه بر طراز بی بقای خاک
علی ناطقی
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 16:51 :: نويسنده : حسن سلمانی
دوستی مثل شراب است؛
هرچه کهنه تر؛
گران تر و گیراتر...!!!
خدابنده
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 16:50 :: نويسنده : حسن سلمانی
مردی ز باد حادثه بنشست
مردی چو برق حادثه برخاست
آن ننگ را گزید و سپر ساخت
وین نام را بدون سپر خواست
علی ناطقی
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : حسن سلمانی
گوته:
همچون پرنده ای باش که بر روی شاخه ای سُست آواز می خواند،
شاخه می لرزد،
پرنده می خندد،
زیرا اطمینان دارد که بال و پر دارد.
نیروانا جم
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 16:44 :: نويسنده : حسن سلمانی
دکتر علی شریعتی:
انسانهای عمیق با روحیه ی بلند؛ تنهایی، اندوه، غروب و پاییز را دوست تر می دارند؛ زیرا خود را به پایان این جهان نزدیکتر حس می کنند.
نیروانا جم
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 16:43 :: نويسنده : حسن سلمانی
همیشه سخت ترین سیلی را از کسی می خوری که روزی بهترین نوازشگرش بوده ای...!!!
نیروانا جم
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 16:42 :: نويسنده : حسن سلمانی
تمام مردم دنیا به یک زبان سکوت می کنند!
خدابنده
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 16:41 :: نويسنده : حسن سلمانی
تماشای هفت رنگرنگین کمان
پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران بوده است.
خدابنده یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 16:40 :: نويسنده : حسن سلمانی
زرتشت:
خورشید باش تا اگر خواستی بر کسی نتابی، نتوانی!
خدابنده
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 16:37 :: نويسنده : حسن سلمانی
بهمن هشتاد و چهار، برای داوری مسابقات فرهنگی و هنری آموزش و پرورش شهرستان اسلامشهر دعوت شده بودم و در کانون الغدیر در کنار چند نفر از دوستان، آثار دانش آموزان را بررسی می کردم؛ آثار شعر و داستان کوتاه و مطالعه و تحقیق را ورق می زدم بر اساس الگوی امتیاز دهی از پیش و از بالا تعیین شده نمره می دادم.در میان تمام آثار که بیشتر از یکصد و پنجاه عنوان بود؛ یک متن کپی شده ی اینترنتی برایم جالب بود. فوراً آن را در سررسیدم رونویسی کردم و قسمت این شد که امروز آن را برای استفاده ی دوستان« الهه ی الهام» به نمایش بگذارم. یادم نیست چه مبلغی برای داوری کارها گرفتم یا اصلاً گرفتم یا نه ، اما همین یک مطلب برایم کافی بود.امیدوارم که لذت ببرید!
«آرزوهای ویکتور هوگو»
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی
و اگر هستی کسی هم به تو عشق بورزد
و اگر این گونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد.
پس از تنهاییت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله، دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بر اینگونه است
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی؛
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد.
که دست کم یکی از آن ها اعتراضش به حق باش؛
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفید فایده باشی
نه خیلی غیر ضروری
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است؛
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد.
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند
چون این کار ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند،
و با کاربرد درست صبوری ات برای دیگران نمونه باشی.
و امید دارم اگر جوان هستی ،
خیلی به تعجیل رسیده نشوی،
و اگر رسیده ای، به جوان نمایی اصرار نورزی.
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی.
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد،
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک «سهره» گوش کنی،
وقتی که آوای سحرگاهی اش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبایی خواهی یافت، به رایگان!
امیدوارم که دانه ای بر خاک بفشانی
هر چند خُرد بوده باشد
و با روییدنش همراه شوی
تا دریابی چه قدر زندگی در یک درخت وجود دارد!
به علاوه آرزومندم پول داشته باشی،
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلوی رویت بگذاری و بگویی:
«این مال من است.»
فقط برای این که روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است.
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی این ها که گفتم فراهم شد،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!
«تو چه نازی پسرم!»
تو چه نازی پسرم
یادمه وقتی بدنیا اومدی
باز باز بود چشای گرد و سیاه تیله ایت
یادمه وقتی که چن ماهه بودی
با نوار و رقص کردی می شدیم غرق شادی
یادمه یکی از اون کادو های تولدت
تنبک کوچیکی بود که روش تو تپ تپ می زدی
یادمه با دستای کوچیک و ناز و توپولیت
با خودت می خوندی و همش رو تنبک می زدی
یادمه یکی از اون داستانای شاهنامه رو
مثل اون نقالای شیرین زبون
برامون می خوندی و دست می زدی
تو چه نازی پسرم
یادته وقتی بزرگتر که شدی
بردمت فرهنگسرا برا کلاس نقاشی
یادته یکسال بعد
رفتی اسکیتو قشنگ راه افتادی
جالب اینکه تو همه همبازیات
ریزه میزش تو بودی
وقتی که می افتادی
می زدی خودت رو اونراه
که مامان غش کردم
بیچاره مربیتون
هزار تا رنگ عوض می کرد
تا بفهمه که چیزیت نیست
آره ای گل پسرم
یادته وقت حموم
دور اون والور توی اطاقمون
شعر سرخپوستی می خوندیمخودمون
بونگا بونگا بونگا
آ آ ا آ او
تو چه نازی پسرم
می دونم که خوب یادت هست
روز پیش دبستانیت رو
انگاری چن روز پیش بود
یادته روزای اول انگاری می رفتی زتدون
روزای بعد دیگه برعکس خونه شئ برات یه زندون
خلاصه هر چی که بود با خوبی و خوشی تموم شد عسلم
تو جه نازی پسرم
سال بعدش تو شدی کلاس اول
یادته وقتی که ثبت نام شدی
دوتایی توی حیات مدرسه موندیمو تو شاد شدی
حالا که آخر ساله تو شدی شاگرد ممتاز
خوشحالم اما بذار من
بخونم برات یه آواز
یادت نره معلمات
یادت نره مربیات
یادت نره همبازیات
یادت نره توپ بازی های تو حیات
هر چی که بود همش یه مشت خا طره بود
آره ای گل پسرم .
غلامرضا حاجی محمد
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 16:22 :: نويسنده : حسن سلمانی «جرج برنارد شاو» جرج برنارد شاو در تاریخ 26جولای 1856 در دوبلین ایرلند به دنیا آمد. در بیست سالگی به لندن مهاجرت کرد و یک منتقد موفق موسیقی شد. در سال 1884 به تاسیس انجمن فابیان - سازمان سوسیالیستی که معتقد بود تغییر سیاسی و اقتصادی را بایستس از طریق اصلاحات به وجود آورد- کمک کرد. در نخستین نمایشنامه اش به نام « خانه ی مرد بیوه» 1892 شاو به صاحبخانه های زاغه نشین ها حمله می کند. در نمایشنامه ی« کسب و کار خانم وارن» شاو علل روسپی گری را تجزیه و تحلیل می کند. این نمایشنامه فوراً قدغن شد و تا سال 1902به روی صحنه نرفت. نمایشنامه ی « اسلحه و انسان»1894 یک کمدی ضد جنگ، تنها نمایشنامه ای بود که برای اولین بار بر روی صحنه رفت و اندک موفقیتی یافت. پس از 1904 وقتی که دوستش هانری گرانویل بارکر، در کمتر از سه سال یازده عدد از نمایشنامه هایش را در تماشاخانه ی رویال کورت به روی صحنه برد؛ نمایشنامه هایش به مقبولیت عمومی رسید. از بین این نمایشنامه ها می توان به « کاندیدا» 1895، «مرید شیطان»1897 و«قیصر و کلئوپاترا» 1898 « انسان و ابر انسان»1903 اشاره کرد. نمایشنامه ی «انسان و ابر انسان» حاوی نظریه ی شاو به نام «نیروی زندگی» است. به نظر شاو، نیروی زندگی انرژی است که بر مردم سیطره دارد. وقتی این انرژی استفاده شود منجر به زندگی برتر و خلاق می شود. دیگر نمایشنامه های معروف او شامل«بازگشت به متوشال» 1918 تا 1920، نمایشنامه ای که کل تاریخ بشر را دنبال می کند. « سرگرد باربارا»1905،« پیگمالیون» 1912، «دکتر بر سر دو راهی»1905،« آندروکلس و شیر» 1913 و «خانه ی دلشکن» 1919. شاو جایزه ی نوبل ادبیات را در سال 1925 برد. او در سال 1950 دیده از جهان فرو بست. مترجم : زین العابدین چمانی
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 15:4 :: نويسنده : حسن سلمانی
لزومی ندارد که من همانی باشم که تو فکر می کنی؛
من همانی ام که حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی.
خدابنده پنج شنبه 25 مهر 1391برچسب:, :: 15:0 :: نويسنده : حسن سلمانی
گاهی حرف ها وزن ندارند...
ریتم ندارند...
آهنگ ندارند...
اما خوب گوش کن...
درد دارند...!!!
نیروانا جم
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 14:58 :: نويسنده : حسن سلمانی
گابریل گارسیا مارکز:
باید آن قدر زیبا بخندی که اطرافیانت خجالت بکشند که تو را به گریه بیندازند.
خدابنده
پنج شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : حسن سلمانی
کوروش کبیر:
اگر می خواهید دشمنان خود را تنبیه کنید،به دوستان خود محبت کنید.
خدابنده پنج شنبه 25 مهر 1391برچسب:, :: 14:54 :: نويسنده : حسن سلمانی
«غلط زیادی»
-«مخترع برق رو می شناسی؟»
-«آره مگه می شه کسی توماس رو نشناسه! بهشت نوش جونش!»
توی بوستان شقایق مشغول قدم زدن بودم که گوش گناهکار گفتگوی دو مرد کهنسال را که مجموعاً یک و نیم قرن از عمرشان می گذشت، شنید. با خودم گفتم وقتی خدا بخواهد به کسی عزّت بدهد، این گونه می دهد! شاید در هر ساعت قریب شصت نفر بگویند:« نور به قبرش ببارد، اگر ادیسون برق را اختراع نمی کرد، زندگی به سختی و کندی سپری می شد.»
به سرعت برق می خواهم از این شصت نفر و شصت نفرهای دیگر دو غلط بگیرم.
غلط اول: برق و جریان الکتریسته در طبیعت وجود داشته و دارد، بنابراین کاربرد اختراع و مخترع با برق مناسبت ندارد. پس بهتر است بگوییممکتشف برق.
غلط دوم: توماس ادیسون نه مخترع برق بود و نه مکتشف برق. در واقع او 1200 اختراع به ثبت رساند که مهم ترین آنها لامپ بوده است.ادیسون مخترع لامپ بوده نه مکتشف برق.
ده ها سال است که مردم این اشتباه را مرتکب می شوند و آن قدر ترویج پیدا کرده که تبدیل به «غلط زیادی» شده است و عجیب تر این که افرادی برای خاموش کردن لامپ به فرزندشان می گویند:« خدا رحمت کند ادیسون را، برق را خاموش کن.» و هر بار که این جمله به زبان بیاید بی تردید روح« مایکل» آزرده خواهد شد. حتماً می خواهی بپرسی« مایکل کیه؟»
مایکل فارادی انگلیسی همان کسی است که در سال 1831 میلادی موفق شد با ساختن یک دینام ساده و با استفاده از میدان مغناطیسی، الکتریسته تولید کند و زمانی که ادیسون در سال 1848 در آمریکا متولد شد، هفده سال از کشف برق می گذشت.
ضمن تکریم و احترام برای فارادی و ادیسون درخواست می نمایم از این به بعد از ادیسون به عنوان یک مخترع بزرگ خصوصاً لامپ نام ببریم و از مایکل فارادی به عنوان مکتشف برق به امید اینکه در ده سال آینده دیگر اثری از « غلط زیادی» نباشد.
نقل شده به طبیبی ماموریت دادند جهت مداوای اهالی روستایی برود که به نوعی بیماری مبتلا شده اند که بدن خود را مرتب می خارانند و این طبیب وقتی با کمک مرکب چهارپای خود و طی مسافت زیاد به مدخل روستا رسید. با تعجب دید که تعدادی از اهالی که مشغول خاراندن خود بودند با حالتی تمسخرآمیز به او می خندند و مرتب این جمله را تکرار می کنند:« این یارو بیماری نخاراندن دارد!»
در پایان ابیاتی از شعر محکمه ی الهی آقای خلیل جوادی را به مناسبت این یادداشت تشخیص دادهام و تقدیم به طرفداران« الهه ی الهام» می کنم:
«... یهو شنیدم ایست خبردار دادن
نشسته بلند شدن واستادن
حضرت اسرافیل از اون دور اومد
رفت و رو چارپایه و چند تا صور زد
دیدم دارن تخت رون می آرن
فرشته ها رو دوششون می آرن
مونده بودم که این کیه خدایا؟
تو محشر این کارها چیه خدایا؟
فکر می کنید داخل اون تخت کی بود؟
الان می گم، یه لحظه، اسمش چی بود؟
اونی که تو دنیا مثل توپ صدا کرد
همون که این لامپا رو اخترا کرد
همون که کارهاش عالی بود، اون دیگه
بگید بابا، توماس ادیسون دیگه
خدا بهش گفت: «دیگه پایین نیا
یه راست برو بهشت، پیش انبیا
وقتو تلف نکن توماس زود برو
به هر وسیله ای اگه بود برو
از روی پل نری یه قت می افتی
می گم هوایی ببرند و مفتی»
از مجموعه یادداشتهای 401
برای الهه ی الهام
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 14:52 :: نويسنده : حسن سلمانی
علف هرز گیاهی است که هنوز فوایدش کشف نشده است.
خدابنده
پنج شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 14:49 :: نويسنده : حسن سلمانی
مراقب باشید؛
بعضی حرف ها فقط قابل بخشش هستند،
نه فراموش شدن!!!
نیروانا جم پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 14:47 :: نويسنده : حسن سلمانی
متنفرم از انسان هایی که دیوار بلندت را می بینند ولی به دنبال همان آجر لقّ دیوارت می گردند، تا تو را فرو بریزند، تا تو را انکار کنند و از رویت رد شوند.
نیروانا جم
پنج شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 14:44 :: نويسنده : حسن سلمانی
خدایا!
طاقت مرا با طاق آسمانت اشتباه گرفته ای،
این پیمانه سال هاست که پُر شده است...!!!
نیروانا جم
پنج شنبه 21 مهر 1391برچسب:, :: 14:42 :: نويسنده : حسن سلمانی
سیگار دارید؟
میخواهم خاطره دود کنم!
نیروانا جم
پنج شنبه 22 مهر 1391برچسب:, :: 14:39 :: نويسنده : حسن سلمانی
بعضی آدم ها شبیه سوراخ های اول کمربندند،
همیشه هستند، اما هیچ وقت به کارت نمی آیند.
نیروانا جم
پنج شنبه 22 مهر 1391برچسب:, :: 14:38 :: نويسنده : حسن سلمانی
وقتی پشم گوسفندانم را چیدم، دیدم؛
همه گرگ اند...!!!
نیروانا جم
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 14:35 :: نويسنده : حسن سلمانی
گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خود انگشت به دهان می مانی.
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی،
اما سکوت می کنی.
گاهی پشیمانی؛
پشیمان از چه؟
نمی دانی!!!
نیروانا جم
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : حسن سلمانی
هیچ گاه
از این که در زندگی تان با کسی آشنا بوده اید، افسوس نخورید.
آدم هی خوب برای شما خوشبختی می آورند.
بدها شما را با تجربه می کنند.
بدترین ها درس عبرت می شوند؛
و بهترین ها خاطره...!
نیروانا جم پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 14:31 :: نويسنده : حسن سلمانی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|