الهه ی الهام
انجمن ادبی
کنار پلک همین پنجره، نگاه کبود عاطفه اسکندری
حالا تو هم وصیت کرده ای
رگ های دستت را به رودخانه ها پیوند بزنند و ژنتیک لبخندت را به باغهای پسته اهدا کنند لااقل کفشهایت را از پشت در بردار نمی خواهم ستاره های زمین خورده ی هالیوود با کفشهای پاشنه بلند تو از زمین بلند شوند...! محمود غیاثی «دیدار به قیامت» دیدار به قیامت ای تمام وهم ها، دروغ ها ای تمام لحظه های عشق دار روزها مرداب قیری جرم صدف شدن ای هر آنچه نیست ها مرا رها کنید مرا رها کنید... مرا رها کنید از بلور تیره ی سکوت ها! میترا اخلاقی
« بى اعتنايى يار، آسانتر از محروميت از ديدارش» هدیه : 401 یک روز یه ترکه...
چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:محمد بوتیماز,یک روز, قزوینی, الهه ی الهام, :: 9:8 :: نويسنده : حسن سلمانی «دايره اي به مساحت زندگی»
مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماه ها پيش شنيده بودند. زمين ها را مي خريد. خانه ها را ويران مي کرد و ساختمان هايي مدرن بر آن ها بنا مي کرد. پيشنهادهايش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه مي کرد. روستاها يکي پس از ديگري به دست او ويران شده بود. نوعي حرص عجيبی داشت. حرص براي زمين خواري... همه مي دانستند که پيشنهادهاي مالي جذابش، اين روستا را نيز نابود خواهد کرد. *** کدخدا آمد. روبروي مرد ايستاد. مرد در حالي که به دامنه ی کوه خيره شده بود گفت: کدخدا! همه اين املاک را با هم چند مي فروشي؟ کدخدا سکوتي کرد و گفت: در ده ما زمين مجاني است. سنت اين است که خريدار، محيط زمين را پياده مي رود و به نقطه اول باز مي گردد. هر آنچه پيموده به او واگذار مي شود. مرد ملاک گفت: مرا مسخره مي کني؟ کدخدا گفت: ما نسل هاست به اين شيوه زمين مي فروشيم. *** مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتي راه رفت. گاهي با خود فکر مي کرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه مي شد که چند گامي بيشتر برود و زميني بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپايه را پيمود... غروب بود. روستاييان و کدخدا در انتظار بودند. سايه اي از دور نمايان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاييان نزديک مي شد. زماني که به کدخدا رسيد، نمي توانست بايستد. زانو زد. حتي نمي توانست حرف بزند. بر روي زمين دراز کشيد و جان داد. نگاهش هنوز به دوردست ها، به کوهپايه ها، خيره مانده بود. کوهپايه هايي که ديگر از آن او نبودند... لئوتولستوي « وفای به سوگند» گرد آوری : 401
فرشته ها میتوانند مرد هم باشند
سلامتی پدری که شادی اش را با زن و بچه اش تقسیم میکند، اما غصه اش را با سیگار و دود سیگارش . . .
به سلامتی پدری که کفِ تمام شهر را جارو می زند تا زن و بچه اش کف خانه کسی را جارو نزنند
خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گردد!
پدر عزیزم دستت پینه بسته ات را می بوسم و آرزو می کنم سایه ی مهرت که همان حمایت خداست ، همیشه بر سرم باشد.
پدر روزت مبارک
حسن سلمانی.محمد بوتیماز این قافله ی عمر عجب می گذرد دریاب دمی که با طرب می گذرد ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟ پیش آر پیاله را که شب می گذرد امروز بزرگداشت، حکیم بزرگ، شاعر فرزانه، فیلسوف عالیقدر و ریاضیدان و منجم ارجمند و جنجال برانگیزترین چهره ی تاریخ ادبیات ما « عمر خیام نیشابوری» است. این روز را به دوستان ادب دوست و فرهیخته ام تبریک می گویم و امیدوارم بزرگداشتی که برایش و به نامش برگزار می کنند ضایع و زایل کننده ی مقام رفیعش نباشد! آن چنان که شاهدبودیم که چطور جاهلانه و شاید عامدانه، چند روز پیش نام زیبا و جایگاه والای فردوسی عزیز را به حضیض کشیدند. چند رباعی از خیام بزرگ را به مناسبت این روز تقدیم شما می کنم؛
زين آمدن و بودن و رفتن مقصود يـاران بموافقت چو دیــدار کـنید نيکی و بدی که در نهاد بشر است
حسن سلمانی « فاصله ی زندگی» ماهیان آذرخشی در شب تاریک دریا و پرندگان، آذرخشی در شب تاریک جنگلند * استخوان های ما نیز آذرخشی در تاریکی تن ما هستند آه، جهان به تمامی شبی است و زندگی آذرخشی در آن. شعر: اوکتاویو پاز - ترجمه: علی اکبر فرهنگی
« يار بى اغيار » هدیه:401 سه شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:11 :: نويسنده : حسن سلمانی
ماسه ها،
فراموشکارترین رفیقان راهند!
پا به پایت می آیند، آن قدر که گاهی سماجتشان د ر همراهی حوصله ات را سر می برد؛
اما کافی است تا اندک بادی بوزد یا خرده موجی برخیزد تا برای همیشه از حافظه ی ضعیفشان ردّ پایت پاک شود!
امّا ما از نسل ماسه نیستیم؛
از نسل صدفیم!
صدف هایی که به پاس اقامتی یک روزه، تا دنیا دنیاست،
صدای دریا را برای هر گوش شنوایی زمزمه می کنند.
وحید محمودی
« سوو بولا ندیرمیاخ» سوو بولاندیرمیاخ، دیئسن آشاقی محله ده بیر گورچین سو ایچیر یا اوزاق بیر مئشده سئرچه لر سودا چیمیر یا که آبادلیقدا، کوزه لر دولدورولور سوو بولاندیرمیاخ بلکه بو آخار سودا، یئتیشه سئود آغاجین دیبینه تا یوسون آپارسین کدری اوره کدن دیئسن بیر درویش ائوز قوری چورگینی ایسلادیر همین سودان چای قیراقینا باخین ،گلدی بیر گوئزل قادین سوو بولاندیرمیاخ گوئزل اوز ایندی دئسخ،ایکی قات اولدی یقین نه شیرین دادلی بو سو! نه دورو تمیز بو چای! یوخاری محله نین آداملاری نه قدر صفالیدیر! بولاقلاری قایناسین اینکلری سوتلانسین من گوئرمدیم کندلرینی شبهه سیز چپرلرین یانیندا تانرینین آیاغ یئرین گئورملیسن اورادا آی ایشیقی دانیشیق وسعتی جاق ایشیق ساچیر شبهه سیز یوخاری محله نین کندینده هئره لری قیسا اولور اورانین خالقی بیلیر لاله نه دیر! صانکی گئو رنگی دغوردان گوئ دیر! بیر چیچک آچیلاندا کند اهلی خبردار اولونور نئجه کند اولسا اورا؟ کوچه باغلاریندا موسیقی نغمه لری یایلسین چای باشیندا اوتورانلار سوو چوخدان تانییرلار دئملی اونو قانیرلار هئچ زمان ائوز سولارین یوخ!بولاندیرمییبلار. بئله دیر ! بیزده گره ک سوو زیغ ائیلمییاق،پالچیقا دئوندر مییاق. دیلمانج:زین العابدین چمانی 5/1/1386 «قاب پنجره» سلام به کاغذ و درود به قلم! حالا در شرایطی قرار گرفته ام که غیر از سکوت، نیاز شدیدی به داشتن کاغذ و قلم و نوشتن احساس می کنم. حسی به سراغم آمده که در این موقعیت حاضر نیستم با حس دیگری معاوضه اش کنم. با من همراه شو. ساعت هشت صبح روز یکشنبه بیست و یکم اردیبهشت نود و دو و یکی از روزهای آخر سال تحصیلی است و من در کلاس اول دبیرستان سروش(گلدسته) پشت میزم نشسته ام و بچه ها تقاضا کرده اند که اگر ممکن است اجازه بدهم تا درس زنگ بعدشان را مرور کنند. میز معلم کنار پنجره ای آهنی که رنگ سبز تیره اش به کهنگی می زند قرار دارد. می خواهم چشم اندازی را که فقط از قاب پنجره می بینم برایتان توصیف کنم. امیدوارم در احساسی که دارم با من شریک بشوید! کلاس من در طبقه ی سوم ساختمان و در ضلع غربی مدرسه است. پشت پنجره فنس فلزی کشیده اند که اگر نادانی سنگ به بوستان دانش پرتاب کرد، این فنس ها ضربه اش را بگیرند و شاید هم به خاطر این باشد که کسی از راه غیر متعارف وارد شهرک علم نشود و دانش ندزدد و شاید هم به تنگ آمده ای از تعلیم و تربیت نتواند از حصار فولادی آن بگریزد! و این زشت ترین عنصری است که به منظره ی زیبایی که می بینم، لطمه می زند. پنجره از سه قاب پنجاه در صد سانتی ساخته شده که قاب وسط آن قابل باز و بسته شدن است. قاب وسط را باز کرده ام و نسیم صبحگاهی از آن به صورتم می نشیند و همان حسی را که گفتم در من زنده می کند. خیلی کم پیش آمده که از بودن در پشت پنجره ای با حصاری آهنین این گونه لذت ببرم. اما آنسوی پنجره، آسمانی کبود و یکدست، حدود دو سوم قاب را پر کرده ، آن دورها و در افق نواری سبز از سرشاخه های درختان چنار و سپیدار مثل نوار قلب طبیعت به چشم می خورد. آن قدر بلند هستند که از پشت ساختمان های دو و سه طبقه هم دیده می شوند. ساختمان هایی که می بینم همه با آجر و یا سفال های سرخ و نخودی و خیلی نامرتب قد کشیده اند. روی نمای هیچ کدام از ساختمان ها کار نشده است، نه سنگ مرمری و نه حتی سیمان سفید. روی بام ها شش دستگاه کولر آبی و دقیقاً دوازده دستگاه دیش ماهواره دیده می شود. جلوتر از خانه ها و نزدیک تر از همه چیز سرشاخه های دو درخت توت سفید است که یکی از ساختمان مدرسه بلندتر و دیگری هم سطح دید من است. دیشب باران خوبی باریده و زمین هنوز هم نم دارد و هوا صاف و خنک و دلچسب است. یک کلاغ سیاه که شاید این سیصدمین بهار عمرش باشد، از سمت راست پنجره وارد کادر می شود و روی آنتن تلوزیونی یکی از بام ها می نشیند و شروع می کند به قارقار کردن. اما آواز گنجشک ها از لابه لای شاخسار درختان توت، چقدر گوشنواز و روح پرور است! جای شما سبز! حسن سلمانی بیست و یکم اردیبهشت نود و دو_ گلدسته
چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:قاب پنجره,گلدسته,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 11:24 :: نويسنده : حسن سلمانی « بناهای آباد گردد خراب ز باران و از تابش آفتاب پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی» ایرانیان، امروز به خود می بالند که نکوداشت حکیم طوس، معمار زبان فاخر فارسی،ابوالقاسم فردوسی است. ابرمردی که زندگی اش را به اعتلای ایران و ادبیات کهنش گذراند و کسی که از نظم کاخی بلند فراهم ساخت و عجم را زنده کرد. این روز عزیز را به دوستداران زبان فارسی در سراسر گیتی تبریک می گویم ! ارادتمند پارسیان و پارسی دوستان و پارسی گویان حسن سلمانی موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|