الهه ی الهام
انجمن ادبی
« ترانه ها»
ترانه ی انسان ها زیباتر از انسان ها امیدوارتر از انسان ها غمگین تر از انسان ها دیرزی تر از انسان ها ترانه ها را بیشتر از انسان ها دوست دارم بدون انسان ها زیستم بی ترانه هرگز از گل ها به دور افتادم از ترانه هرگز به همه زبانی فهمیدمشان. در این دنیا از آنچه که خوردم آنچه که نوشیدم آنچه که گشتم آنچه که دیدم آنچه شنیدم و آنچه که فهمیدم از ترانه ها بیشتر هیچ چیزی سعادتمندم نکرد. ناظم حکمت مترجم: احمد پوری یک شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 12:16 :: نويسنده : حسن سلمانی
یک شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 12:4 :: نويسنده : حسن سلمانی لغات مانند گل های زیبا، رنگ های خود را دارند. ارنست رایز_سخنان مترجم: چمانی یک شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 11:39 :: نويسنده : حسن سلمانی بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند « از من کوچ نکن» هوای شهر احساست چه سرد است در آنجا هر بهارش رنگ زرد است بلور خاطراتم را شکستی کجا گفتند این رفتار مرد است؟! ... تَرَک می بارد از سقف نگاهت گناهی لانه کرده در نگاهت شنیدم شهر گندم رفته ای تو خدا باشد فقط پشت و پناهت ... ... مثل یک دیوانه تنها مانده ام در هجوم آدمکها مانده ام دیگر از تکرار بودن خسته ام از گرفتاری این « من» خسته ام دیگر از شهر تو هجرت می کنم با گناهی تازه بیعت می کنم... ... پرستوی من! همیشه برایت بهار می مانم از من کوچ نکن! ... بار دیگر می روم شهری که تن پوش تمام مردمانش سادگی است آسمان، آبی مربانی، پر دوام سبزه ها سبزترین سهم زمین کوچه ها خالی ز جا پای ریا سفره ها سرشار از نور خدا می روم آنجا که معنای قفس آزادگیست و مرام کوه هم افتادگیست بار دیگر می روم شهری که آنجا زندگی، زندگی، زندگیست... ... حسّ حوّایی من هربار که گل می کند با غروب هر گناهی نذر گندم می کنم ... دل من چه خرد سال است! ساده می نگرد ساده می خندد ساده می پوشد، دل من از تبار دیوارهای کاهگلی است ساده می افتد ساده می شکند ساده می میرد دل من تنها؛ سخت می گرید!!! ... اندوه دار من! راه چشمانت را که گم می کنم از بیراهه ی «حرفها» وارد نشو من و تو را واژه سیراب نمی کند بیا رو در روی هم به نیت یکی شدن، خسته شویم! ... بیا سکوت را نشکنیم که با تحرک تلخ لبهامان همه چیز خراب تر می شود... ... نطفه ی عشق تو را در نیمه راه سقط می کنم تو بزرگ شوی چه می شوی؟ ... چشم هایم را پاک نکن یلدا دیرگاهیست باران بی بهار بر شاخه های مژگانم شکوفه می کند ... آی کمک! ...چتر! ابر دردها خیسم کرد. ... و آیا هرگز پا به باکرگی کسی خواهم گذاشت؟؟؟ ...و این « نه» بزرگ همیشه مرا آزاری شیرین می دهد. ... شاعری بساط شعر خود را چید: « قافیه و وزن و ردیف» شعرش ته کشید کوله بارش را بست اما، در مسیر چشم تو باز شاعر شد... ... تو گناهی ساده هستی و من معصومانه به تو مُرتکبم... شاعر: مینا آقازاده مجموعه شعر:از من کوچ نکن گزینش: حسن سلمانی یک شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 12:28 :: نويسنده : حسن سلمانی قبل از این که به کلامت جان ببخشی آن ها را سبک و سنگین کن. شکسپیر_ اتللو یک شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : حسن سلمانی سخنان نیک ارزش بالایی دارند و خرج کمی بر می دارند. جورج هربرت مترجم: چمانی یک شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 11:37 :: نويسنده : حسن سلمانی
«قفس» قفسم تنگ و دلم دهکده ای طوفانی در سراب تن من ابر سیه زندانی پیله ام مشت گره کرده ی بی پروایی وسعتم در گذر صاعقه ی ویرانی... مسعوده جمشیدی دانش آموز-چهاردانگه
سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 10:59 :: نويسنده : حسن سلمانی
«مرا تنها نخوان» مرا تنها نخوان با من غباری هست که روی شانه هایم - تکیه گاه روزگار دور از تو- نقش سری را چه هنرمندانه حک کرده... و آن سو تر درون آینه، مهتاب می جوشد مرا تنها نخوان تا آن گاه که این آتشکده سوزان سوزان است. به زیر چتر من باران می بارد... از این خیسی گریزانم. و باران همچنان آرام و گرم و بی هیاهو باز می بارد و می شوید زمین و خوشه های ناصبورش را. و پلک خسته ی داغ مرا انگار می ساید عبور لحظه های ناگزیری... تو را تنها نمی دانم و می دانم که اکنون انعکاس واژه ای از دورهای دور امیدت می دهد بسیار و می دانی کسی در نا کجایی از هوایت آسمانی ملتهب دارد، که ابرش ردّ پای یادهای توست... و مردم ساده لوحانه چه تقلید هراس انگیزی از خط و تقارن را درون قابی از دیوار و میخ و تخته تصویر تو می خوانند؟! مسعوده جمشیدی سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 10:58 :: نويسنده : حسن سلمانی کنار پنجره نشسته بود. چهره اش تکیده تر و پیرتر از سنّش نشان می داد. عصای چوبی اش تکیه گاهی بود که او را سرپا نگه می داشت. گلدانی که گل هایش پژمرده شده بود،کنارش دیده می شد. نگاهش را به آن دوخت. یادش آمد آخرین باری که فرزندش آمده بود، آن را برایش آورده بود. نگاهش را از گلدان برچید و به کودکی که دست در دست مادرش از عرض خیابان می گذشت، چشم دوخت. یاد سال های جوانی اش افتاد و یاد فرزندش که نگاه بی قرار مادر را از یاد برده بود. عصایش را رها کرد و به سختی از جایش بلند شد. گلدان کنار پنجره را با دو دست برداشت و به حیاط رفت. خاک گلدان را با خاک باغچه یکی کرد. گل های پژمرده زیر خاک فرو رفتند. به اتاقش برگشت. کاغذی برداشت و رویش چیزی نوشت. یادداشت را به دست گرفت و به خواب رفت. ساعتی بعد پرستار، گوشی تلفن را برداشت.«آقای مهندس بیاین خونه ی مادرتون. متاسفانه ایشون...» و صدای هق هق گریه اش فضای خانه را پر کرد. حالا پس از مدت ها آمده بود. پرستار گامی به جلو برداشت:«تسلیت می گم، من که اومدم ایشون...یه کاغذم تو دستشونه. برش نداشتم. خودتون برید بردارید بهتره.» به اتاق مادرش رفت.چهره ی مادر با تمام مهربانی اش برای همیشه سرد شده بود. دستش را جلو برد، کاغذ را برداشت و باز کرد و زمزمه وار آن را خواند:« پسرم وقتی آمدی بیدارم کن!» قطره ی اشکی از چشم پسر روی دست مادرش چکید. نویسنده:محدثه ی عابدین پور انجمن ادبی الهه ی الهام توضیح:این داستان کوتاه در نشریه ی دوچرخه؛ضمیمه ی روزنامه ی همشهری شماره5666 سی و یکم فروردین91 چاپ و منتشر شده است. نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:محدثه عابدین پور,مادر, گلدان,حسن سلمانی,
توسط حسن سلمانی |
سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 10:52 :: نويسنده : حسن سلمانی اگر خورشید در لاشه ی سگی مرده تخم مگس بپرورد، پس لاشه سگ لایق بوسه های خورشید است... شکسپیر_ هملت یک شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 10:20 :: نويسنده : حسن سلمانی
« دلدار و دلبر»
تو را دلدار و دلبر آفریدند
مرا حیران و مضطر آفریدند
به باغ آرزویم ای پری رو
قدت سرو و صنوبر آفریدند
دو گیسوی رسای تابدارت
معطر مشک اصفر آفریدند
دو چشمان سیاه پر خمارت
چه خوش مستانه در سر آفریدند
لب لعل تو را ای شوخ چالاک
عقیق و درّ و گوهر آفریدند
دو ابروی هلال وسمه دارت
به قتلم تیغ دو سر آفریدند
تو را محبوبه و شیرین و لایق
«حفی» را خادم در آفریدند
عبدالحمید حفی کروخی هروی
شاعر معاصر افغانی
یک شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 9:39 :: نويسنده : حسن سلمانی « بنی آدم» مدیر دبیرستان پسرانه ی«آینده» به مناسبت آغاز چهارمین سال مدیریت خود و نیز تأسیس دبیرستان،ضیافت شامی ترتیب داده بود. این مهمانی به تشویق و پیشنهاد « آتیه» صورت گرفته بود. او سرش برای این جور کارها درد می کرد. شل زرد، آش نذری، قربانی و ...هرچند « بنی آدم » می دانست تنها قصد زنش تظاهر و خودنمایی است؛اما همیشه تسلیم دلایلی می شد که به ظاهر منطقی و عقلانی به نظر می رسید. آتیه به او حالی کرده بود که: « موفقیت مدرسه ی تو در کنکور نه تنها حاصل تلاش تو، بلکه نتیجه ی زحمت تک تک همکارات از دبیر و مربی گرفته تا دفتر دار و آبدارچیست. اگه فقط یکی از اونا خط تو رو نمی خوند یا مشکلی پیش می کشید،این جوری که شده نمی شد.» بهتر بود که در واقع، مراسم را در همان دبیرستان برگزار کنند. فقط هم از کادر مدرسه به همراه خانواده هایشان دعوت کردند. یک محفل کاملاًخصوصی و صمیمی.بنی آدم با مشورت معاون ارشدش کتابخانه را که از سایر اتاق ها نسبتاً بزرگتر بود برای پذیرایی انتخاب کرده بود. علاوه بر جادار بودن چون در طبقه ی سوم ساختمان بود؛چشم انداز زیبایی هم به شهر داشت.می شد تجسم کرد که شبیه تالارهای سر برج های بلند پایتخت های بزرگ است. از آن تالارهای مخصوص خاطره های ماندگار!
ادامه مطلب ... « زندگی..» باور کنین مدتی است که یاد گرفتم همش ازش تعریف کنم... نیروانا جم دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 12:23 :: نويسنده : حسن سلمانی «حقّ زبان است که :خوب ،حرف بزنیم.حرفِ خوب،بزنیم.» 401 یک شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 12:10 :: نويسنده : حسن سلمانی موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
||||||||
![]() |