الهه ی الهام
انجمن ادبی

 فوق لیسانس بود، ولی همان دکّه را دوست داشت.

معدل فوق لیسانسش هژده بود، ولی همان دکّه ی آبمیوه فروشی را دوست داشت.

مطمئن بود که باهوش و با استعداد است، ولی همان دکّه ی آبمیوه فروشی اش را دوست داشت.

افکار و عقایدش خوب و نُرمال بود، ولی همان دکّه ی آبمیوه فروشی کنار ایستگاه تاکسی را دوست داشت.

چون بزرگ ترین علاقه اش این بود که وقتی راننده های خط فریاد می زدند« آزادی، آزادی» او فریاد می زد« زرشک، زرشک، آب زرشک!»

نیروانا جم

یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 8:59 :: نويسنده : حسن سلمانی

 پاییز که شد

به جرم کم کاری اخراجش کردند.

رفتگری که عاشق شده بود

و بر روی برگ ها قدم می زد و جارو نمی کرد...!

نیروانا جم

یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 8:58 :: نويسنده : حسن سلمانی

 دعای عشق بخوان؛

این روزها دل ها تشنه ترند تا زمین ها،

خدایا!

کمی عشق ببار!

نیروانا جم

یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 8:56 :: نويسنده : حسن سلمانی

 در میان مردم هستند« آدم کشانی» که هنوز خونی نریخته اند،

و « دزدانی» که هنوز چیزی ندزدیده اند.

نیروانا جم

یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 8:55 :: نويسنده : حسن سلمانی

 حسین پناهی:

می کوشم دردهایم را غرق کنم،

امّا حالا

بی شرف ها، یاد گرفته اند شنا کنند.

مجید خادمی

یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 8:54 :: نويسنده : حسن سلمانی

 خاطرات نه سر داند، نه ته! بی هوا می آیند تا خفه ات کنند. می رسند گاهی وسط یک فکر، گاهی وسط یک خیابان، و گاهی حتی وسط یک صحبت. سردت می کنند. رگ خوابت را بلدند. زمینت می زنند. خاطرات تمام نمی شوند؛ تمامت می کنند...!

نیروانا جم

یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 8:51 :: نويسنده : حسن سلمانی

 من زندگی ام را برای کسی زندگی کردم که نمی دانم کیست؟!

سمیرا میرزاجانی

 

یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 8:48 :: نويسنده : حسن سلمانی

 نمی دانم هم اکنون در کجا مشغول لبخندی

فقط یک آرزو دارم

که در دنیای شیرینت

میان قلب تو با غم نباشد هیچ پیوندی!

سمیرا میرزا جانی

 

یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 8:47 :: نويسنده : حسن سلمانی

 حکم دیواریست برای ندیدن،

ولی ندیدن هرگز حکم فراموشی نیست!

علیرضا وادیزاده

یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 8:42 :: نويسنده : حسن سلمانی

 شاد باش؛

نه یک روز، بلکه هزاران سال!

بگذار آوازه ی شاد بودنت چنان در شهر بپیچد که روسیاه شوند آنان که بر سر غمگین کردنت، شرط بسته اند.

نیروانا جم

 

 

یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 8:36 :: نويسنده : حسن سلمانی



«فکر کن من هم...»

پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم

مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم



تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن

تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم



مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم

یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم



کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم

تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم



تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من

پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم.

شعر:فاضل نظری

هدیه: مسعوده

چهار شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 9:30 :: نويسنده : حسن سلمانی


«هراس»



رسیده‌ام به خدایی كه اقتباسی نیست

شریعتی كه در آن حكم‌ها قیاسی نیست


 خدا كسی ست كه باید به دیدنش بروی

خدا كسی كه از آن سخت می‌هراسی نیست


 به «عیب پوشی » و « بخشایش» خدا سوگند

خطا نكردن ما غیر ناسپاسی نیست.


به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل

كه خودشناسی تو جز خدا شناسی نیست


 دل از سیاست اهل ریا بكن،خود باش

هوای مملكت عاشقان سیاسی نیست

شعر:فاضل نظری

هددیه: مسعوده

چهار شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 9:26 :: نويسنده : حسن سلمانی

  «عاقبت ، گرگ زاده گرگ شود...» 

گروهى دزد غارتگر بر سر كوهى ، در كمينگاهى به سر مى بردند و سر راه غافله ها را گرفته و به قتل و غارت مى پرداختند و موجب ناامنى شده بودند. مردم از آنها ترس داشتند و نيروهاى ارتش شاه نيز نمى توانستند بر آنها دست يابند، زيرا در پناهگاهى استوار در قله كوهى بلند كمين كرده بودند، و كسى را جراءت رفتن به آنجا نبود.

فرماندهان انديشمند كشور، براى مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستيابى بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند: هر چه زودتر بايد از گروه دزدان جلوگيرى گردد و گر نه آنها پايدارتر شده و ديگر نمى توان در مقابلشان مقاومت كرد.

درختى كه اكنون گرفته است پاى

به نيروى مردى برآيد ز جاى

و گر همچنان روزگارى هلى 



به گردونش از بيخ بر نگسلى

سر چشمه شايد گرفتن به بيل

چو پر شد نشايد گذشتن به پيل

سرانجام چنين تصميم گرفتند كه يك نفر از نگهبانان با جاسوسى به جستجوى دزدان بپردازد و اخبار آنها را گزارش كند و هر گاه آنان از كمينگاه خود بيرون آمدند، همان گروهى از دلاورمردان جنگ ديده و جنگ آزموده را به سراغ آنها بفرستند... همين طرح اجرا شد، گروه دزدان شبانگاه از كمينگاه خود خارج شدند، جستجوگر، بيرون رفتن آنها را گزارش داد، دلاورمردان ورزيده بيدرنگ خود را تا نزديك كمينگاه دزدان كه شكافى در كنار قله كوه بود رساندند و در آنجا خود را مخفى نمودند و به انتظار دزدان آماده شدند، طولى نكشيد كه گروهى از دزدان به كمينگاه خود باز گشتند و آنچه را غارت كرده بودند بر زمين نهادند، لباس رو و اسلحه هاى خود را در آوردند و در كنارى گذاشتند، به قدرى خسته و كوفته شده بودند كه خواب آنها را فرا گرفت ، همين كه مقدارى از شب گذشت و هوا كاملا تاريك گرديد:

قرص خورشيد در سياهى شد

يونس اندر دهان ماهى شد

دلاورمردان از كمين بر جهيدند و خود را به آن دزدان از همه جا بى خبر رسانده و دست يكايك آنها را بر شانه خود بستند و صبح همه آنها را دست بسته نزد شاه آوردند. شاه اشاره كرد كه همه را اعدام كنيد.

اتفاقا در ميان آن دزدان ، جوانى نورسيده و تازه به دوان رسيده وجود داشت ، يكى از وزيران شاه ، تخت شاه را بوسيد و به وساطت پرداخت و گفت : ((اين پسر هنوز از باغ زندگى گلى نچيده و از بهار جوانى بهره اى نبرده ، كرم و بزرگوارى فرما و بر من منت بگذار و اين جوان را آزاد كن .))

شاه از اين پيشنهاد خشمگين شد و سخن آن وزير را نپذيرفت و گفت :

پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است

تربيت نااهل را چون گردكان  برگنبد است



بهتر اين است كه نسل اين دزدان قطع و ريشه كن شود و همه آنها را نابود كردند، چرا كه شعله آتش را فرو نشاندن ولى پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعى را كشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنين نمى كنند:

ابر اگر آب زندگى بارد

هرگز از شاخ بيد برنخورى



با فرومايه روزگار مبر

كز نى بوريا شكر نخورى

وزير، سخن شاه را خواه ناخواه پسنديد و آفرين گفت و عرض كرد: راى شاه عين حقيقت است ، چرا كه همنشينى با آن دزدان ، روح و روان اين جوان را دگرگون كرده و همانند آنها نموده است . ولى ، ولى اميد آن را دارم كه اگر او مدتى با نيكان همنشين گردد، تحت تاءثير تربيت ايشان قرار مى گيرد و داراى خوى خردمندان شود، زيرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ريشه ندوانده است و در حديث هم آمده :

كل مولود يولد على الفطرة فابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه .

هر فرزندى بر اساس فطرت پاك زاده مى شود، ولى پدر و مادر او، او را يهودى يا نصرانى يا مجوسى مى سازند.

پسر نوح با بدان بنشست

خاندان نبوتش گم شد

سگ اصحاب كهف روزى چند

پى نيكان گرفت و مردم شد

گروهى از درباريان نيز سخن وزير را تاءكيد كردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد كرد و گفت : ((بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم )) .

دانى كه چه گفت زال با رستم گرد



دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد

ديديم بسى ، كه آب سرچشمه خرد

چون بيشتر آمد شتر و بار ببرد

كوتاه سخن آنكه : آن نوجوان را با ناز و نعمت بزرگ كردند و استادان تربيت را براى او گماشتند و آداب زندگى و شيوه گفتگو و خدمت شاهان را به او آموختند، به طورى كه به نظر همه ، مورد پسند گرديد. وزير نزد شاه از وصف آن جوان مى گفت و اظهار مى كرد كه دست تربيت عاقلان در او اثر كرده و خوى زشت او را عوض نموده است ، ولى شاه سخن وزير را نپذيرفت و در حالى كه لبخند بر چهره داشت گفت :

عاقبت گرگ زاده گرگ شود

گرچه با آدمى بزرگ شود

حدود دو سال از اين ماجرا گذشت . گروهى از اوباش و افراد فرومايه با آن جوان رابطه برقرار كردند و با او محرمانه عهد و پيمان بستند كه در فرصت مناسب ، وزير و دو پسرش را بكشد. او نيز در فرصت مناسب (با كمال ناجوانمردى ) وزير و دو پسرش را كشت و مال فراوانى برداشت و خود را به كمينگاه دزدان در شكاف بالاى كوه رسانيد و به جاى پدر نشست .

شاه با شنيدن اين خبر، انگشت حيرت به دندان گزيد و گفت :

شمشير نيك از آهن بد چون كند كسى ؟

ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس

باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست

در باغ لاله رويد و در شوره زار خس 



زمين شوره سنبل بر نياورد

در او تخم و عمل  ضايع مگردان



نكويى با بدان كردن چنان است

كه بد كردن بجاى  نيكمردان

هدیه:401

شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 16:33 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

بهترین سلام دنیا،
به کسی که معرفتش طلاست
و گاه گاهی هم حواسش به ماست.

مانی

چهار شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 9:28 :: نويسنده : حسن سلمانی

«یهودا»


مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را

فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را



نسیم مست وقتی بوی گل می داد حس کردم

که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را



خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم ؟

خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را



خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست

چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را!



کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست

چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را ؟!



نمی دانم چه نفرینی گریبان گیر مجنون است

که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را!



چه خواهد کرد با ما عشق؟! پرسیدیم و خندیدی

فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

شعر: فاضل نظری

هدیه: مسعوده


چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 9:35 :: نويسنده : حسن سلمانی
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان