الهه ی الهام
انجمن ادبی

 « من و تو؛ همزادم!»

 

احتمالا من وتو،

هردو از یک ابر مهربان بودیم

پاک وبی باک وبه مهر آلوده

روی بال فرشته ها ودست خدا

قطره قطره پی هم می لغزیدیم 

آسوده ...

می نشستیم لبه ی عرش حبیب

و از آن طیف متجلی ازل ،دور دست ها را می کاویدیم.

:
«من نمی خواهم قطره ای ناچیز بمانم وحقیر!»

گفته بودم روزی.

چه قدر ترسیدی ومن ازنهی توآشفته شدم.

:«به همین هستی خود راضی باش که حیات،

 دردناک است و پر از رنج وجود.»

امامن دست از دست توبگسستم 

من به آغوش خاک پیوستم.

تو همان بالا ماندی

من رسیدم به حیات،من رسیدم به وجود...

پهنه ی قلبِ بلورینِ منِ نازک دل،

 در جوار مهر عشق آگین سوخت، 

داغ آن برجاماند

توهم آن رادیدی

وچکیدی چه بی تاب به این وادی سرخ

هستی ات را به من بخشیدی ،باریدی .

چه قدر خوب مرا می فهمی همزادم! 

گرچه نامم انسان ؛

گرچه نامت باران!

قفس حبس مرا

بی کران باریدی...

مسعوده جمشیدی




دو شنبه 4 دی 1391برچسب:مسعوده,من و تو,همزاد,الهه ی الهام, :: 14:23 :: نويسنده : حسن سلمانی

« آمده ام...»

به خاطر پخته شدن در این دنیا

خام به دنیا آمده ام

گلبوته ی محبتم

کز جام عشق آمده ام

نیمی پدر، نیمی مادر

در هم تنیده، یکپارچه گشته،

یک جان و روح در یک بدن 

هرگز ناقص و نیمه کاره نبوده ام

از یک کل یکپارچه و تمام، به وجود آمده ام

به سوی حق روندگان،

ره پویان این ره دورند

بر سجده ی «مولانا» ،

« شمس» شده از  شام آمده ام

آنچه مرا اینسان پرتوان ساخته،

مایه ی فخر و مباهاتم،« ندای انا الحق» است!

شیدای حقایقم

از باور و ایمان، به سوی حق آمده ام.

87/12/9  تاریخ ترجمه

شعر: زلیم خان یعقوب

دیلمانج: زین العابدین چمانی


 

شنبه 4 دی 1391برچسب:, :: 13:40 :: نويسنده : حسن سلمانی

« شعرمان...»

گهگاه عمری بر عمرمان بریخت

شعری کز نور شبنم، زلال بودن را برگرفت

طبیعت را سنگ به سنگ بر ما شناساند

زر سرخ و چمن سبز است شعرمان

زبان اصل و نسب مان

زبان عزا و عروسی مان

زبان اردو و شهرت مان

سوزنده در آتش و

شناگر آب هاست شعرمان

حجره، حجره دل ها را می گردد

دردمان را از یک نگاه می گیرد

به روز عید، همچو عروس آراسته

به روز جنگ، کفن پوش است، شعرمان

برای دیار گم گشته و روستای نابود گشته می گرید

هجایم، بیتم، مصراعم و بندم

گاه تبریزم، گاه دربندم

شعر وطن مان، دل ریش و زخمی است

بار حمل کرد و ببرد و بار بینداخت

روحش را در میدان ها، به تک انداخت

بر جگر صخره ها ریشه دواند

همچو بلوط در کوه ها رویید

انکار پذیر است و حقیقت و راست

در «نسیمی» یک عصیان است،درد است

در«فضولی» دل آتش گرفته و گداخته است

در « واقف» آن گل اندام، شعرمان است

آب پاک، ریشه ی حلال و سوگندی صاف

طریقت است و شریعت است و عرفان

طوفان و زلزله ای است همچو« صابر»

قلب و دلش ریش ریش است شعرمان

پاسخ هر پرسش و پاسخی است

آهنگ آن نظم و سیاق است

اشک چشم« شهریار» و «ورغون» است

درد خود را زبان، زبان گویان است شعرمان

زاییده ی وقت و زمان است

از جان به روح و از روح به جان

آفریده و آفریدگار

صدایش به حق رسیده، هر آن

شعرمان!

شعر:زلیم خان یعقوب

دیلمانج: زین العابدین چمانی

 

دو شنبه 4 دی 1391برچسب:شعر, چمانی, الهه ی الهام, زلیم خان, :: 12:23 :: نويسنده : حسن سلمانی

یک ساعت که خورشید بتابد خاطره ی باران

از یاد می رود

این است حکایت فراموشی آدم ها!!!

علی

3 دی 1391برچسب:, :: 19:18 :: نويسنده :

« تاریخ...»

 

با زبان روح، تاریخ را به گفتگو وادار

وز زبان شاه از او بازپرس. 

ضمان دیروزمان

روح لطیف تاریخ

ببیز، شخم بزن، بکار و بکاو

خاک عاشق کند و کاو است

مگذار تاریخ

همچو زمین بایر بیاساید

گر کسی نباشد 

تا با او همکلام شود

لب از لب نمی گشاید

زبان باز نمی کند

گر طلسمش را نشکنی

گنجش مرصع نمی شود

درها را به رویش بگشا

آن را پشت در مگذار

و آن را در کنجی نهان مکن

در تبریز چه روی داد؟

در گنچه چه ها دیدیم؟ چه ها؟!

هزاران سال است 

در زد و خورد با بیگانه

می ساییم پنجه بر پنجه

صدها سال است قره باغ

در عذاب و درد و صد رنجه

تاریخمان یک عذاب 

تاریخ یک شکنجه

موکب قلمت را تیز کن

راه های دور را طی کن

تو را به انتظار می کشند،

فرزند؛

تاریخ باکو، بورچالی، دربند،

تاریخ تبریز، گنجه

و آن قره باغ دربند!

تاریخ ترجمه:87/8/30

شعر: زلیم خان یعقوب

دیلمانج: زین العابدین چمانی 

 

شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 12:56 :: نويسنده : حسن سلمانی


«زمستان...»

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

كسی سر بر نیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند

كه ره تاریك و لغزان است

وگر دست محبت سوی كسی یازی

به اكراه آورد دست از بغل بیرون

كه سرما سخت سوزان است

نفس ، كز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریك

چو دیدار ایستد در پیش چشمانت

نفس كاین است ، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیك ؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چركین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای

منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم

منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست ، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را كنار جام بگذارم

چه می گویی كه بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یكسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین

درختان اسكلتهای بلور آجین

زمین دلمرده ، سقف آسمان كوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

هدیه : مسعوده جمشیدی


شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 10:36 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

چه قدر عجیب است،
در خلوتت دلواپس خاطره ای باشی که تو را بر باد داده است.
نیروانا جم
چهار شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 9:31 :: نويسنده : حسن سلمانی

 حکایت جالبیست که فراموش شدگان،

فراموش کنندگان را فراموش نمی کنند.

نیروانا جم

پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, :: 15:24 :: نويسنده : حسن سلمانی

 به همه عشق بورز،

به تعداد کمی اعتماد کن و به هیچ کس بد نکن.

401

پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, :: 14:38 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

 

شکسپیر:

من همیشه خوشحالم چون :ازهیچ کس برای چیزی انتظار ندارم چون انتظارات صدمه زننده هستند.زندگی کوتاه است پس به زندگیت عشق بورز.خوشحال باش و لبخند بزن.و فقط برای خودت زندگی کن...

قبل از آنکه صحبت کنی گوش کن.و قبل از اینکه بنویسی فکر کن...

قبل از اینکه خرج کنی درآمد داشته باش...

قبل از اینکه دعا کنی ببخش... 

قبل از اینکه صدمه بزنی احساس کن...

قبل از تنفر عشق بورز...

زندگی این است احساسش کن..!

نیروانا جم
 

سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, :: 12:37 :: نويسنده : حسن سلمانی

 بهتر است ثروتمند زندگی کنیم؛ تا اینکه ثروتمند بمیریم!

نیروانا جم

پنج شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 15:14 :: نويسنده : حسن سلمانی

« یلدا...»

      کرکره ی مه ی مغازه ها پایین بود. رفت و آمد در کوچه و خیابان تمام شده بود. مردم شهر، در خانه های گرم خود، در کنار خانواده، درازترین شب سال را طبق یک رسم باستانی جشن گرفته بودند.هندوانه که یک محصول تابستانی است، در این شب زمستانی گل سر سبد میهمانی ها و شب نشینی هاست.

      وانت لکنته ای که از صبح تا ساعت ده و نیم نصف شب توی تمام شهر دور زده و یک تُن هندوانه اش را توی این یخبندان آب کرده بود، حالا سه تا هندوانه بیشتر نداشت. دو تا از آن هندوانه های درشت و آبدار را برای خودش نگه داشته بود و یکی دیگر را هم هر طور شده بود باید می فروخت. چون فردا صبح، طلای امشب را به قیمت آهن قراضه هم نمی توانمست بفروشد.



ادامه مطلب ...
یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:یلدا,سال سی,حسن سلمانی,الههی الهام, :: 9:20 :: نويسنده : حسن سلمانی

 در لحظه های شادی خدا را ستایش کن.

در لحظه های آرامش خدا را جستجو کن.

در لحظه های دردآور به خدا اعتماد کن.

و در تمام لحظه ها خدا را شکر کن.

نیروانا جم

پنج شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : حسن سلمانی

 سینه ی خردمند، صندوق سِرِّ اوست.

خدابنده

 

سه شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 12:32 :: نويسنده : حسن سلمانی

 صاحب اراده، فقط پیش مرگ زانو می زند؛

آن هم در تمام عمر بیش از یک مرتبه نیست!

گلپسر

دو شنبه 22 آذر 1391برچسب:, :: 16:0 :: نويسنده : حسن سلمانی
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان