الهه ی الهام
انجمن ادبی
به سلامتی فاحشه های شهرمان؛ ... ... که جز خود، کسی را نفروختند! نیروانا جم سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 14:32 :: نويسنده : حسن سلمانی عشق با جمله ی « تو با بقیه فرق داری!» شروع می شود و به جمله ی:«تو هم مثل بقیه ای !» ختم می شود. نیروانا جم سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 14:31 :: نويسنده : حسن سلمانی دعا می کنم زیر این سقف بلند روی دامان زمین هر کجا خسته شدی یا که پر غصه شدی دستی از غیب به دادت برسد و چه زیباست که آن، دست خدا باشد و بس! میرزایف سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 14:30 :: نويسنده : حسن سلمانی صفا و صلح و یک رنگی در این عالم قدیمی شد/ توقع از رفیق و مونس و همدم قدیمی شد/ به جان حضرت آدم که آدم هم در این عالم قدیمی شد/ بخند ای دوست، بزن لبخند که می ترسم از آن روزی/ که گویند خنده هم کم کم قدیمی شد... گیاهکار سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 14:28 :: نويسنده : حسن سلمانی «غریب»
تخته سنگی که او رویش نشسته بود در بلند ترین نقطه و نزدیک به قله ی کوه قرار داشت. جایی که راحت می شد در امتدا این دامنه ی کم شیب، درست پایین کوه، رود، ریگزار اطراف آن و زمین هایی که در این فصل خشک و برهنه دیده می شدند و هلنگ* های همیشه سبز و حتی سقف های گنبدی خانه های مردم ده را به وضوح تماشا کرد. هوا گرگ و میش بود و او همان جا وی تخته سنگ، روی دو پایش نشسته بود، طوری کهدست هایش به زمین عمود بودند. گوش های ابلقش را صاف کرد، پوزه اش را بالا گرفت. چشم به آسمان لاجوردی سپیده دمان دوخت؛ شاید آن شب هم آسمان همین رنگ بود، شاید هم روشن تر...!
ادامه مطلب ... سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 12:40 :: نويسنده : حسن سلمانی
«مرا تنها نخوان» مرا تنها نخوان با من غباری هست که روی شانه هایم - تکیه گاه روزگار دور از تو- نقش سری را چه هنرمندانه حک کرده... و آن سو تر درون آینه، مهتاب می جوشد مرا تنها نخوان تا آن گاه که این آتشکده سوزان سوزان است. به زیر چتر من باران می بارد... از این خیسی گریزانم. و باران همچنان آرام و گرم و بی هیاهو باز می بارد و می شوید زمین و خوشه های ناصبورش را. و پلک خسته ی داغ مرا انگار می ساید عبور لحظه های ناگزیری... تو را تنها نمی دانم و می دانم که اکنون انعکاس واژه ای از دورهای دور امیدت می دهد بسیار و می دانی کسی در نا کجایی از هوایت آسمانی ملتهب دارد، که ابرش ردّ پای یادهای توست... و مردم ساده لوحانه چه تقلید هراس انگیزی از خط و تقارن را درون قابی از دیوار و میخ و تخته تصویر تو می خوانند؟! مسعوده جمشیدی سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 12:38 :: نويسنده : حسن سلمانی «قفس» قفسم تنگ و دلم دهکده ای طوفانی در سراب تن من ابر سیه زندانی پیله ام مشت گره کرده ی بی پروایی وسعتم در گذر صاعقه ی ویرانی... مسعوده جمشیدی دانش آموز-چهاردانگه سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 12:36 :: نويسنده : حسن سلمانی
انجیل:
آنچه را که هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده و به هیچ اندیشه ای نرسیده، خدا برای دوستداران خود مهیّا کرده است.
نیروانا جم
شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 11:48 :: نويسنده : حسن سلمانی
درد انسان متعالی، تنهایی و عشق است.
نیروانا جم
شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : حسن سلمانی شیر کوهی ازمیان برف های دی صعود کردیم وارد دره ژرف لوبو شدیم درختان صنوبر تیره وتار می شوند درخت بلسان گرفته و غمگین است بنظر می رسد آب هنوز یخ نزده باشد و رد پا هنوز معلوم است مردان! دو مرد! انسانها! تنها موجود هراسناک جهان! آنها تعلل می کنند ما تعلل می کنیم آنها اسلحه دارند ما هیچ اسلحه ای نداریم آنگاه همه به پیش می رویم ناگاه دو مکزیکی غریبه از دل تاریکی و برف دره ژرف لوبو پدیدار می شوند "آنها در این جا، در این رد پای محو شونده چه می کنند؟"از خود پرسیدیم "او چه چیزی را حمل می کند؟" "چیزی زرد رنگ" "شاید گوزنی باشد؟"
"دوستان با خود چه دارید؟" "شیر" او تبسم احمقانه ای می کند گویی اشتباهی سر زده است و ما تبسم احمقانه ای می کنیم گوی نمی دانستیم آن کاملاً آرام و گندمگون می نمود یک شیر کوهی گربه سانی لاغر و بلند و زرد،گویی ماده شیر است مرده! او با لبخند احمقانه ای می گوید امروز صبح آنرا انداخته،شکار کرده است. سرش را بلند کرد صورت گرد وروشنش،سفید همچو برف سر گرد و خوش ترکیبش با دو گوش مرده و خطوط چهره اش درخشان به زیر برف با شعاع تیز وتار پرتوی زیبای تیز وتار دربرف سفید چهره اش با خود میگویم "آیا چشمان زیبای بی فروغ زیباست؟!" آنها به سوی ماهور می روند ما به درون تاریکی لوبو می شویم بر فراز درختان کنام وی را یافتم سوراخی در صخره های درخشان به رنگ پرتقال خونی که از دور پیدا بود غاری کوچک استخوان ها و شاخه های کوچک و صعودی پر مخاطره باز از خود پرسیدم "پس او دیگر هیچگاه ازآن راه بالا نمی پرد؟" و درخشش زرد شکار بلند شیر کوهی را نخواهیم دید و با خطوط درخشان چهره ی یخ زده اش از برون سایه غار صخره ی پرتقال خونی رنگ و از فراز درختان دهانه ی تاریک دره لوبو دیگر هرگز به تماشا نخواهد نشست در عوض ، من به بیرون می نگرم از برون به تاریکی دشت ، همچو رویایی که هیچگاه تحقق نمی یابد : به برف کوه های سانگرودو کریستو ، به یخ کوه های پیکوریس و پیش رو سراشیبی پر برف است و درختان سبز بی حرکت که قد برافراشته اند همچون درختچه های تزیینی کریسمس و من فکر می کنم در این جهان خالی جائی برای من و شیر کوهی باشد و من می اندیشم که در جهان دیگر چگونه شاید به راحتی حتی یکی دو میلیون انسان را کنار بگذاریم و هیچ گاه دلتنگ ایشان نشویم با این حال چقدر جای آن شیر کوهی زرد لاغر سپید روی یخ زده و از دست رفته خالی است . دیلمانج : زین العابدین چمانی شعر : دی . اچ .لارنس
28/9/84
یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 15:2 :: نويسنده : حسن سلمانی قوش اوچمالیدی اوره گیم داریخیر اوره گیم داریخیر ایوانا گئدیرم گئنه بارماقلاریمی گئجه نین جیلدینه چئکیرم علاقه چراغلاری گئچیب علاقه چراغلاری یانمیر کیمسه منی گونشنن تانیش ائتمییاجاق منی گونشه تانیتدیرمییاجاق کیمسه منی سئرچه لر قوناقلیقینا چاغیرمییاجاق منی قوناقلیقا آپارمییجاق یانلیز قاناد چالماقی اوچماقی یادیندا ساخلا قوش اولملیدی،اوچمالیدی
دیلمانج:ز-چمانی 25/12/1384 یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 14:37 :: نويسنده : حسن سلمانی
«منم کوروش؛
پسر بهشت در اوستا،
سیروس در تورات،
سایروس در انجیل،
نخستین شاه جهان،
اولین دادگستر گیتی،
پدر ایران زمین...»
هفتم آبان، میلاد کوروش کبیر فرخنده باد!
نیروانا جم
یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 14:24 :: نويسنده : حسن سلمانی
کوروش کبیر:
با هیچ کس بر سر باورش نمی جنگم. چرا که خدای هرکس همان است که درونش به او می گوید.
کاظم کلیچ
یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : حسن سلمانی «سیب» دارم هوای آدمی کو رانده شد از باغ تو
دارم نشان از عالمی با کوثر و طوبای تو
رازی نهفته در دلم از آن بهشتی منزلم
ترسم که رسوایم کند افشای آن بی رای تو
من سیب را حس کرده ام، روزی که آدم شد برون
ترسم که سیب دیگری باشد مرا در راه تو
من عشق و علم و روح را در نام تو حس کرده ام
راهی نما تا این سه را یک جا کنم قربان تو
با آن که دارم آرزو سالی قریب عمر نوح
رفتن مرا شیرین تر از ماندن در این دنیای تو
از خود همی دانم که من با روح تو آدم شدم
آیا شود روزی که من آدم بیایم سوی تو؟
راز رضا شد برملا ای محرم اسرار ما
زین پس مرا آدم بخوان کو می رود در باغ تو
غلامرضا حاجی محمد
دبیر زبان انگلیسی- چهاردانگه
یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 14:19 :: نويسنده : حسن سلمانی
آقا اجازه! دست خودم نیست، خسته ام
در درس عشق، من صف آخر نشسته ام
یعنی نمی شود که ببینم سحر رسید؟
درس غریب«غیبت کبری» به سر رسید؟
آقا اجازه! بغض گرفته گلویمان
آنقدر رد شدیم که رفت آبرویمان
استاد عشق! صاحب عالم! گل بهشت!
باید که مشق نام تو را تا ابد نوشت...
گیاهکار
شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 12:11 :: نويسنده : حسن سلمانی موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|