الهه ی الهام
انجمن ادبی

     « پریشهر»

«حسن بی رنگ» دو حالت بیشتر نداشت. یا سکوت می کرد، یا می خندید. وقتی می خندید، که می خندید؛ امّا وقتی سکوت می کرد،معلوم بود که در اعماق ذهنش چیزی را یا می سازد یا ویران می کند. ویرانی نه به آن معنی خرابکاری و اغتشاش. چیزی مثل شخم زدن زمین که مقدمه ی کشت و کار است؛ یا چیزی شبیه تخریب یک ساختمان کلنگی که به جایش بنایی زیبا می سازند. این عادت خنده و سکوت را از وقتی پیدا کرده بود که ضربه ای ناگهانی به سرش خورده بود و از گوش و بینی اش خون جاری شده بود.

     حسن بی تقصیر بود.نه با این طرفی ها بود، نه با آن طرفی ها. نه مرده باد می گفت، نه زنده باد. فقط داشت از خیابانی که سال های سال اسمش «آزادی» بود می رفت تا داروهایی را که از بازار سیاه «ناصر خسرو» تهیّه کرده بود، به مادر پیرش در بیمارستان برساند. خیلی هم حواسش بود که پایش به معرکه تسویه حساب خیابانی کشیده نشود.

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 13 ارديبهشت 1392برچسب:پریشهر,داستان,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 9:12 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

با تو ای سیبِ سرخِ ملس

تنگنای پریشهر آسمانی را

ترک خواهم گفت

و به پادافره این عصیان

تا فراخنای برهوتِ دیوانگی و اختیار

هبوط خواهم کرد

ای خجسته رویداد

ای معصیتِ فراتر از عصمت

آبگینه ی غرورم را

آماج سنگسار روسپیان خواهم کرد

و تن تکیده ام را

از صلیب دشنام و لعنت و نفرین خواهم آویخت

ای «بهانه»، ای تحفه ی ممنوع خدا

تو به آن می ارزی

بیشتر حتی هم...

حسن سلمانی

88/11/22

 

پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:هبوط,روسپی,حسن سلمانی,پریشهر, :: 11:0 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

غزل سه:

چه کنم بیشتر از حد به تو نزدیک شوم؟

ماه من دوری و باید به تو نزدیک شوم

از همان لحظه که سیمای تو افتاد در آب

به سرم زد، چو پلنگی به تو نزدیک شوم

چو نهالی که به خورشید ارادت دارد

دوست دارم بکشم قد به تو نزدیک شوم

قاصدک هستم و در حسرت دیدار نسیم

منتظر تا که بیاید به تو نزدیک شوم

می رسد شعر به پایان خودش امّا من

در پی راه که شاید به تو نزدیک شوم.

 

غزل چهار:

پشت این پنجره چشمم به تماشای تو بود

واژه های غزلم گیر الفبای تو بود

از همان لحظه حضورت به دل شعر نشست

اوج زیبای غزل در دل معنای تو بود

ناگهان غیب شدی قلب من و شعر شکست

چشم ما منتظر وعده ی فردای تو بود

در نبود تو غزل نیمه رها کرد مرا

ناتوان این غزل از حل معمای تو بود

حل نشد مسئله ات، شاکی از این پنجره ام

او به من هر چه نشان دادکه منهای تو بود

با منی که همه ی زندگی ام پای تو سوخت

هیچ کس قهر نمی کرد اگر جای تو بود.

شعرها از محمّد مقدّم

  

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:محمدمقدم,غزل,نزدیک,پریشهر, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 65 صفحه بعد

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان